مداد گلی

ناگفته هایم

مداد گلی

ناگفته هایم

دلم نمیاد

رفته ام مجلس عزاداری محرم.مجلس که تمام شد یکی از خانومهای فامیل گفت:ببخشید با فلانی غیبتتون رو کردیم.راضی باشید. 

گفتم:چطور؟! 

گفت:گفتیم فلانی این جوری با چادر نشسته گرمش نمیشه.من که از اول که اومدم همش گرممه. (چادر و روسریم رو برخلاف بقیه در نیاوردم)

گفتم:نه راحتم این جوری.(با یک لبخند کمرنگ) 

چی باید میگفتم اخه.اگه مطمئن بودم که حرفم رو متوجه میشه دلایلم رو براش میگفتم. 

 

میگفتم که اخه مجلس عزا که جای این جور چیزا نیست.اونم مجلس امام حسین. 

والا مجلس امام حسین گوشواره های 10 سانتی ولباس مشکیهای زرق و برق دار و ارایش نمیخواد. 

این جوری که انگار اومدی مولودی(اگه نگم عروسی) فقط لباست مشکیه که اونم انقدر روش کار شده که در بدو ورود تا اخر مجلس توجه همه رو به خودت جلب میکنی. 

 

دلم میخواست بگم اخه دلم نمیاد.چجوری بیام مجلس عزای امام در حالی که میدونم این روزا وشبا کربلا چه خبره اونوقت هرشب با یک مدل لباس مشکی و ... 

 

دلم گرفت .نه از حرفش .از بی معرفتی.از اینکه مجلس اقا رو تبدیل کنیم به جایی برا نشون دادن لباسو مدل مو و.. 

 

همون شب چند تا دختر نوجوون رو دیدم که چجوری محو ظاهر این خانومها شده بودند.با خودم گفتم اخه چجوری میخواییم برا این بچه ها الگو باشیم؟این جوری؟   

 

هر شب این صحنه ها رو میبینم... 

 

اینده دخترم را تصور میکنم.از حالا که تنها 2 سال و نیم دارد. 

                                                                        

                                                              خدایا کمکم کن .

 

نظرات 4 + ارسال نظر
زینب سادات پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://zire1saghf.blogfa.com

خب اینا که همه ش تو دلت بوده.
گفتنش سخته ولی با تو دل موندن ما کاری از پیش نمی ره. کاش بلد بودیم و امر به معروف می کردیم.
منم بودم احتمالا فقط حرص می خوردم.

اره درسته.ولی وقتی مطمئنی که حرفات رو قبول نمیکنند که هیچ به حساب حسادت و این جور چیزا میذارن چیکار میتونی بکنی اخه؟

حمیده دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ http://madaraneha.blogfa.com

سلام
میگن تو محرم تا حد ممکن ساده بخورید و ساده بپوشید
اگه عزادار واقعی باشیم هم همین میشه

مرصاد پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام علیکم
چی بگیم والا ...
راستی
شما از کجا فهمیدید ما ساری هستیم حالا ؟!

طعم باران پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ

در موردش نوشتم توی وبم

.....
منم بودم فقط حرص می خوردم
البته با نگاه و رفتارم جوری نشون میدادم که عددی نیستن در برابر من!

یه جورایی کلاس میذاشتم که "شماها اصلا چه می فهمید از عزاداری"... بعد اگر یکی شون میومد سمتم متواضعانه حرفمو بهش می زدم که "ما واقعا برای عزیزان خودمون هم اینجوری عزاداری می کنیم؟؟؟؟ "

درسته.دیدم که تو مراسم نزدیکانشون اصلا ازین کارا نمیکنند یه علتش هم بخاطر احترام به خانواده اون مرحومه.ولی در مورد مراسمهای محرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد