مکان:اتاق محل کار
زمان:فردای عاشورا
گفتگوی سه نفر از همکاران:
1:چقدر این سه روز تعطیلی ادم حوصله اش سر رفت.
2:ما که پسرمون رفت چند تا فیلم گرفت از دوستش مینشستیم شبا نگاه میکردیم همه هم 2 ساعته بود مجبور میشدیم شبا تو پذیرایی بخوابیم.گلادیاتور رو دیدین؟خیلی با حال بود.
1:نه.راستی بازم این روزا فکر کنم یکی شهید میشه نه؟!
2:اره شهادت امام سجاده فکر کنم. تو تقویم نوشته.
1: ا. من فکر میکردم همشون روز تاسوعا شهید شدن.!
3:ای بابا.تو تقویم ما نیگاه کنی روزهای مرگش بیشتر از روزای شادیه.اصلا ما ایرانیا این طوری هستیم.
و من در طول مدت گفتگوی همکاران همش با خودم فکر میکردم:
یعنی اینا تو این سه روز نرفتن عزاداری؟چجوری ادم میتونه شب تاسوعا و عاشورا بشینه تو خونه 2 ساعت فیلم ببینه؟
یعنی این شماره 1 که نزدیک 50 سالشه تا حالا نمیدونه که روز تاسوعا کسی شهید نشده؟!
اون وقت اینا که این جوری اند چجوری بچه هاشون با فرهنگ عاشورا و عزاداریها اشنا بشن؟
سرم سوت کشید .
صدای اذان میومد.از اتاق اومدم بیرون.
هووووووووووووف
هیچی!
آشنا نمیشن.
سلام
این دیالوگ اینقدر جالب بود که وحشت کردم ودلم براشون سوخت
بله.متاسفانه
اتفاقا منم اون چند روز می دیدم بعضی ها اصلا توی حال و هوای عزاداری نیستن برام دغدغه شده بود. کاری که نمی شه کرد. فقط دلم براشون می سوخت که چنین پشتوانه هایی ندارن. ارباب ندارن... حیف.
ولی خدا رو شکر که توی این جور جو ها نیستم حرص بخورم.